کاروان بی خبر از استاد شهریار
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست
با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
کاروان بی خبر از استاد شهریار
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید
ما هم از آه دل سوختگان بی خبر است
مگر آئینه شوق و دل آگاهش نیست
کاروان بی خبر از استاد شهریار
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز
شهریارا عقب قافله کوی امید
گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست