loading...
لاویها - بهترین سایت عاشقانه | لاوی ها | رمان | چت روم | داستان | اس ام اس | عکس | آهنگ | کلیپ | کارت پستال | دانلود | لاو | Loveha.iR
اعلانات
- این سایت ( عــاشــقــانــه هـا ) در ستــاد ساماندهی پایگاه های اینترنتی ثـبـت شده است.
- مطالب درخواستی خود را در قسمت تماس با ما مطرح کنید.

- کپـی برداری از مطالب سایت فقط با ذکر منبع مجاز می باشد.

- درخواست فعال سازی اشتراک VIP جهت غیر فعال شدن تبلیغات
- اس ام اس های خود را برای درج در سایت، به شماره 98900000000 ارسال کنید.

- هواداران عاشقانه ها ، سایت رو با نام بهترین سایت عاشقانه در وب خود لینک کنند !  

خرید شارژ ایرانسل ، همراه اول ، تالیا


فروشگاه اینترنتی کارت شارژ لاوی ها برای خرید آنلاین شارژ ایرانسل ، شارژ همراه اول، شارژ تالیا  ,و شارژ رایتل با هدف آسان سازی خرید شارژ برای شما عزیزان راه اندازی شد. از این پس میتوانید شارژ خود را از طریق این سامانه به نشانی http://sharj-loveha.orq.ir خرید نمایید. از خصوصیات این سیستم می‌توان به پرداخت کاملاً امن اینترنتی و خرید از طریق کارت های بانکی عضو شتاب و همرا با قرعه کشی روزانه بین کاربران اشاره کرد. امیدواریم با استقبال شما عزیزان از این بخش و حمایت مالی ، ما را در هرچه بهتر کردن کیفیت روند رو به رشد لاوی ها یاری نمایید.


آخرین ارسال های انجمن
روزبه احتشامی بازدید : 1089 1392/09/02 نظرات (0)

رمان داستانی سقوط نرم ,قسمت اول

رمان داستانی سقوط نرم ,قسمت اول

رمان جدید سقوط نرم-از بهترین رمان ها هستش-نویسنده اصلیشم خیلی طرفداره چه برسه به خود رمانش

خلاصه داستان رمان:سقوط نرم قصه یه زندگیه…چند تا آدم…با یه عقاید و باور….اتفاقاتی میفته..خوب و بدش مهم نیست مهم اینه که میرسن به یه دو راهی و باید دید چکار می کنن.سقوط نرم رو سه نفر روایت می کنن.دو زن و یک مرد…یلدا زنی از جنس گذشته….زنی که دو مرد توی گذشته اش وجود دارن….دو مرد از یه خون.
آشوب زنی از جنس دختران امروز…دختری که ساده دل می بازه ….ساده اعتماد می کنه و ساده راه حل پیدا می کنه….
آوید…..یه مرد به قول خودش تنش رو می فروشه و پول درمیاره…یه مرد که شغلش هم خواب شدن با زنهایی از جنس زن اما بدون حسی از زن بودن و انسانیت.هر سه شخصیت یه سری باورای مشترک داشتن…اما باید دید الان چی هستن؟چ

=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=-=

قسمت اول:

 زنگ در رو فشار دادم ،عصبی به در نگاه کردم که بعد از چند دقیقه باز شد،نگاهم به چهره خسته و عصبیش افتاد.

با دیدنم پوزخندی زد و از جلوی در کنار رفت.

با صدایی بغض دار از گریه گفتم:می خوام باهات حرف بزنم.

-باهات حرفی ندارم.

و با گفتن جمله اش قدم تند کرد و حرکت کرد سمت اتاق خواب،به دنبالش وارد خونه شدم.

بوی رنگ و تینر که به بینی ام خورد دلم زیرو رو شد،خونه بوی نویی میداد،اما دیگه چه فایده؟

با صدای بسته شدن در اتاق،در خونه رو بستم و با قدمهای کند سمت اتاق رفتم.در رو که باز کردم خشکم زد.

سیگار به دست پشت به من رو به پنجره ایستاده بود.

از کی تا حالا سیگاری شده بود و من نفهمیده بودم؟چطور هیچ وقت لبهاش بوی سیگار نداشتن؟لبهایی که داشتن کم کم خاطره می شدند برام.

دوباره فکر کردم چرا هیچ وقت بوی سیگار نمیداد.

فکرم رو بلند به زبون آورده بودم چون برگشت و با پوزخندی صدادار گفت:چون می خوام بوی لجنم مشخص نشه .

سیگار رو از گوشه لبش برداشت و دودش رو بیرون فرستاد و گفت:تو چی؟نمی خوای؟

عصبی بودم،پاهام می لرزیدند وارد اتاق شدم که داد زد:برو بیرون زن داداش.

بهت زده و ناباور نگاش کردم،پلک چشمم از حرص و عصبیت درونم می پرید .
پاهام رو کشون کشون سمتش حرکت دادم و گفتم:چی گفتی؟زن داداش؟امیر می فهمی چی میگی؟

پوزخند زد….ته سیگارش رو کف اتاق انداخت و با دمپایی که پاش بود لهش کرد و گفت:دروغ میگم؟

صدام می لرزید داد زدم:عوضی ،کثافت تازه یادت اومد زن داداشتم؟محکم روی شکمم کوبیدم و ادامه دادم:وقتی این رو کاشتی چرا نگفتی زن داداش؟هان؟

عصبی چنگی به موهاش زد و نفسش رو فوت کرد بیرون
-یلدا تمومش کن

به سمتش هجوم بردم و محکم تخت سینه اش کوبیدم که تکونی نخورد،حرکتی نکرد،حتی جلوی هجوم ضربات بعدیم رو هم نگرفت.
میزدم و فحشش میدادم،میزدم و گریه می کردم،میزدم و ناله می کردم.

-خفه شو…خفه شو بی شرف….کثافت…این بچه اته.

بی حال کف زمین سقوط کردم،حتی برای گرفتنم تلاشی نکرد.

سرم رو کف اتاق به حالت سجده گذاشتم و زار زدم.

داشتم می شمردم تا حالا چند بار اینجوری عصبی شده؟چند باز اینجوری نگاهم کرده؟کرده؟نکرده؟

کنارم نشستنش رو حس کردم،نفسهای تند و عصبیش رو حس کردم،بغض توی صداش رو شنیدم.

-تمومش کن یلدا،من خودم بریدم،تو دیگه بدترش نکن.من اشتباه کردم،اما دیگه نمی تونم،باور کن نمی تونم.

نگفت ما اشتباه کردیم…یعنی من اشتباه نکرده بودم؟

سرم رو بالا آوردم و نگاهم به چشمهای ترش افتاد.

عاجز و درمونده نگاهم می کرد،چشاش برای چی التماس می کردند؟برای اینکه برم؟

پس این نشونه با هم بودنو چکار کنم؟

با بغض و گریه گفتم:من دوستت دا…

نذاشت جمله ام رو تموم کنم و دستش رو روی لبام گذاشت و گفت:هیس …نگو…بذار همه چی تموم شه.

دستش رو پس زدم و گفتم:پس این بچه چی؟

همزمان با دو دستش موهاش رو چنگ زد و گفت:قبل از اینکه بقیه بفهمن خلاصش می کنیم.

نمی تونستم باور کنم کسی که روبروم ِ همون مردیه که عاشقم کرد،باورم نمی شد این حرفها از زبون اون باشن.

بلند شدم و سمت در اتاق حرکت کردم که گفت:حلالم کن.

می گفت حلالم کن؟چرا؟نکه مسافر ِ؟آره مسافرا حلالیت می طلبن…اما اون که مسافر نیست…دستی به شکمم کشیدم و زیر لب گفتم:تویی که مسافری.
بدون اینکه برگردم ایستادم.

-هیچ وقت نمی بخشمت .

در رو محکم بستم.دلم تنهایی می خواست،دیگه دلم نمی خواست بین این مردم ،بین این آدمها زندگی کنم،خسته شده بودم.دلم یه پایان می خواست.
یه پایان که خلاصم کنه،یه پایان که دردناک باشه…یه تلخی که پایان باشه.
نگاهم به خیابون و ماشینهایی افتاد که در حرکت بودند.سخت بود باور سنگینی این همه اتفاق.چی شد؟چرا اینجوری شد؟چرا همه چی بهم ریخت؟چرا دیگه نمی تونم بخندم؟

چند لحظه به ماشینی که با سرعت از سر خیابون به سمتم میومد خیره شدم.شاید این برای یه پایان بد نباشه.

*

*

*

-مامان بده من آش رو می برم.

مامان که از خستگی روی تخت نشسته بود و پاهاش رو ماساژ میداد گفت:خدا خیرت بده مادر،بیا برو اینم بده که دیگه بقیه اش با محمد جواد.

دو کاسه آش رشته پشت پا داداش علی رو توی سینی چیدم و سمت در رفتم که مامان گفت:مادر چادرت رو درست بگیر زیر پات نره بیفتی.

سینی رو کف زمین گذاشتم و چادرم و محکم گرفتم و خم شدم سینی رو با یه دست گرفتم و سمت خونه روبروییمون حرکت کردم،یه ساعت پیش که نبودند،اما مثل اینکه حالا خونه بودند،مامان می گفت صدای ماشینشون اومده بود.
ضربه ای به در زدم و سرم رو پایین انداختم .

دستم رو بلند کردم تا ضربه دوم رو بزنم که در باز شد.سریع دستم رو سمت چادرم بردم و نگاهم رو به جلوی پاهام دوختم.

صدای شر و شیطون رضا بود که گفت:سلام یلدا خانم، خوب هستی؟خانواده خوب هستن؟

-ممنون .

سینی رو بدون اینکه سرم رو بالا بگیرم جلوش گرفتم که گفت:دو تا رو بردارم؟
سرم رو به نشونه آره تکون دادم که صدای خنده ریزش باعث شد سرم رو بلند کنم که
سریع نگاهش رو از صورتم گرفت و گفت:پس سینی رو هم برمیدارم،یه چند لحظه منتظر بمونید میارم خدمتتون.

باز سرم رو تکون دادم که سریع سینی رو از دستم گرفت و وارد خونه شد.
با رفتنش به خودم جرات دادم و سرم رو بلند کردم.مامان همیشه می گفت باید نگاهت به زمین باشه ،می گفت دختر خوب هیچ وقت نباید تو صورت یه مرد زل بزنه.

با دیدن چهره خندون رضا که از ساختمون بیرون میزد دوباره سرم رو انداختم پایین،رضا پسر کوچیکه حاج محمد با اینکه شر و شیطون بود اما هیچ وقت هیچ مزاحمتی برای هیچ کس نداشت،به قول بابا از پسر حاج محمد کمتر از این انتظار نمیره.

-ببخشید.

با ترس به عقب برگشتم که چشمم افتاد به امیر علی؟پسر بزرگ حاج محمد
سرش پایین بود و منتظر بود از جلوی در کنار برم.نگاهم به قامتش افتاد،به لباسای خاکی و بوی ملکوتیش.به ته ریشی که چهره اش رو روحانی تر کرده بود.به ساکی که روی شونه اش بود و نشون از خستگی صاحبش از مسافت راه میداد.به صورت آفتاب سوخته اش که نشون از گرمای هوایی میداد که صاحبش تحمل کرده.
نمیدونم چقدر بهش خیره شده بودم که سرش رو بالا آورد و نگاهم کرد.

با صدای سرفه رضا سریع نگاه ام رو دزدیدم و از جلوی در کنار رفتم که صدای مهربون رضا رو شنیدم که بدون توجه به من و اینکه سینی هنوز دستشه به طرف امیر رفت و در آغوشش گرفت.

نمی فهمیدم چی داره میگه،انگار نمی شنیدم ،فقط داشتم به رنگ سبز چشمای محجوبی نگاه می کردم که به جرات می تونستم بگم اولین بار بود که به من نگاه می کردند.

با صدای رضا و سینی که جلوی صورتم بالا پایین شد به خودم اومدم،شرمنده سینی رو از دستش گرفتم که صدای امیر بلند شد:محمد جواد خونه اس؟

-بله.

سری تکون داد و بی هیچ حرف دیگه ای وارد خونه شد.سینی رو از دست رضا گرفتم و سمت خونه برگشتم،حتی یادم رفت خداحافظی کنم.

***

اون شب برای اولین بار پنجره اتاقم رو باز کردم،اتاقی که طبقه دوم خونه بود،اتاقی که مستقیم دید داشت تو خونه روبرویی و پنجره ایی که روبروی پنجره ایی بود که هیچ وقت پرده اش کنار نرفته بود.

شاید دلیل باز کردن پنجره هوایی بهاری بود،شایدم هوای بهاری دلم…

کتاب زیست شناسی رو دستم گرفتم و شروع کردم به خوندن،اما نمیدونم چرا حواسم سرجاش نبود،به چیز خاصی فکر نمی کردم فقط بوی گلهای بهاری تو باغچه مستم کرده بود.دستام رو از هم باز کردم و پنجره قدی اتاقم رو کامل باز کردم و وارد تراش شدم.روسریم رو باز کردم و با دو تا دستم به حالت پرواز کردن درش آوردم و چشام رو بستم و هوای بهار و بوی گلهای بهاری رو به ریه هام کشیدم.
زندگی یعنی همین نفسهای کوتاه و منظم
یعنی همین عطر گلهایی که مستت می کنن …

شاید سنگینی یه نگاه،شاید هم توهم باعث شد چشام رو باز کنم و نگاهم به پنجره روبرو بیفته،بسته بود…پرده هم سرجاش بود.

به خودم اومدم و روسریم رو محکم رو سرم بستم،اگه محمد جواد منو میدید ،زبونم رو گاز گرفتم و پنجره رو بستم رو روی تخت نشستم.گاهی وقتها بالکل بی عقل می شد ،درست مثل چند لحظه پیش.

روی تخت دراز کشیدم و کتاب زیست رو دستم گرفتم ،اونقدر غرق خوندن بودم که کم کم چشام سنگین شدند ،منم بی تعارف کتاب رو کنار گذاشتم و بدون خاموش کردن چراغ زیر پتو خزیدم.

*

*

سایت عاشقانه لاویها

*

صبح با صدای محمد جواد که همراه با تقه های کوتاهی که به در میزد اسمم رو صدا می کرد چشم باز کردم.اما به عادت همیشگیم بیدار شدنم یه ده دقیقه ای طول می کشید .

برای همین با چشمان نیمه باز توی تخت دراز کشیده بودم که باز صدای محمد بلند شد:دختر بلند شو دیگه ،نمازت قضار شد بعد نگی چرا بیدارم نکردی،بلند شو که من کار دارم ،دیر کنی امروز نمی رسونمتا.

-بیدارم.

محمد:بیام تو؟

لبخندی زدم ،از این همه فهمیده بودنش،هیچ وقت ،تحت هیچ شرایطی بدون اجازه وارد اتاقم نشده بود.

-بیا تو

و همون لحظه هم بلند شدم . کش موهام رو که دور مچ دستم بود به موهام بستم.در اتاق که باز شد من هم از تخت پایین اومدم.

محمد:زود باش،من امروز قبل دانشگاه کار دارم یه جایی،زود نمازتو بخون آماده شو بیا صبحونه ات رو بخور تا برسونمت.

سری تکون دادم و حوله کوچیک آبیم رو برداشتم و از کنارش رد شدم که گفت:یه وقت سلامی صبح بخیری چیزی نگی؟

با لبخند گفتم:صبح بخیر داداش

خندید .جلوی موهام رو بهم ریخت و قبل از من راه خروج رو در پیش گرفت.

سریع وضو گرفتم و برگشتم تو اتاق،حوله رو لبه تخت گذاشتم و با چشم دنبال چادر نماز و سجاده ام گشتم.دیشب که روی میز تحریرم گذاشته بودمشون.

با صدای خنده محسن به طرف در اتاق چرخیدم که گفت:باز یادت رفته کجا گذاشتیشون؟

پرسشی نگاش کردم که گفت:اونهاشونن .و به صندلی پشت میز اشاره کرد.بی حواس بودم دیگه .

اما قبل از اینکه برم سمت سجاده و چادر گفتم:اول در بزن بعد بیا تو.

شونه ای بالا انداخت و همونطور که سمت پله حرکت می کرد بلند گفت:در باز بود.

من هم بلند گفتم:در باز نبود فقط کامل بسته نبود

بعد آروم ادامه دادم:چه باز چه بسته تو کی در زدی اصلا؟

بعد از نماز سریع روپوش مدرسه ام رو تنم کردم و برنامه درسی امروز رو تو کوله پشتی ام جا دادم و چادرم رو که گوشه دیوار به جالباسی آویزون بود برداشتم و از اتاقم بیرون زدم که صدای محمد بلند شد:یلدا دیرم شد کجایی؟

داد زدم :اومدم

همین که خواستم وارد آشپزخونه شم محمد جواد از آشپزخونه بیرون زد و گفت:طولش ندیا زود یه چیزی بخور بیا

شونه ای بالا انداختم و گفتم:سیرم بریم

اخمی کرد و گفت:بی خود زود باش برو یه ساندویچ نون پنیر برا خودت بگیر بیا تو ماشین بخور.

و قبل از رفتم منو هل داد تو آشپزخونه و سمت در رفت.

با صدای صبح بخیرم مامان به طرفم برگشت و نایلونی که مطمئنا محتوی ساندویچ نون و پنیر گردو بود رو طرفم گرفت و گفت:صبح بخیر ،زود باش مادر داداشت دیرش شده.

چادرم رو سرم کردم و گفتم:باشه ،خداحافظ.

مثل همیشه بابا صبح زود توی حجره اش بود،عادت کرده بود صبح زود از خونه بزنه بیرون.

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
خرید شارژ ایرانسل ، همراه اول ، تالیا


فروشگاه اینترنتی کارت شارژ لاوی ها برای خرید آنلاین شارژ ایرانسل ، شارژ همراه اول، شارژ تالیا  ,و شارژ رایتل با هدف آسان سازی خرید شارژ برای شما عزیزان راه اندازی شد. از این پس میتوانید شارژ خود را از طریق این سامانه به نشانی http://sharj-loveha.orq.ir خرید نمایید. از خصوصیات این سیستم می‌توان به پرداخت کاملاً امن اینترنتی و خرید از طریق کارت های بانکی عضو شتاب و همرا با قرعه کشی روزانه بین کاربران اشاره کرد. امیدواریم با استقبال شما عزیزان از این بخش و حمایت مالی ، ما را در هرچه بهتر کردن کیفیت روند رو به رشد لاوی ها یاری نمایید.


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • تبلیغات
    آمار سایت
  • کل مطالب : 264
  • کل نظرات : 269
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 139
  • آی پی امروز : 195
  • آی پی دیروز : 94
  • بازدید امروز : 296
  • باردید دیروز : 331
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,524
  • بازدید ماه : 5,797
  • بازدید سال : 58,356
  • بازدید کلی : 1,134,286
  • سامانه شارژ آنلاین
    صفحات ویژه
    شما هم بنویسید